و اما امروز آمده ام تا کمیاز تو بگویم
تا کمیبا تو بگویم
با تویی که حالا 37 روز از به دنیا آمدنت میگذرد
با تویی که قند روزهای تلخبابا شده ای
با تو که خندههای بی دلیل گاه و بی گاهت تمام قندهای عالم را در دل مامان و بابا آب میکند
با تو که در شهرستان محل خدمت پدر متولد شدی و شدهای معیار شمار سالهای قضاوت بابا از مردم و روزگار
دختر شهرستانی من،
آمده ام با تو بگویم، با تو دلارام بابا که حالا آرام دل بابا شده ای
و البته این روزها آرام و قرار و خواب را از چشمهای زیبای مادرت گرفته ای
امروز پیامکت آمد،
«همکار گرامی، کمک هزینه حق اولاد از تاریخ 13 اردیبهشت 1403 در حکم کارگزینی شما اعمال گردید!»
سیزده اردیبهشت هزار و چهارصد و سه،
تاریخی که چشم و چراغ خانه سبز و همیشه سبز ما شدی...
چقدر حس خوب و قشنگی بود، آنجا که پشت در اتاق عمل پرستار با لبخند خبر سلامتی تو و مادرت را داد
آنجا که صدای گریه بلندت را از پشت در شنیدم و این پا و آن پا میکردم برای یک لحظه زودتر دیدنت
تو نیامده با آمدنت دنیای ما را زیر و رو کردی
فدای آن پاهای کوچکت بشوم
که توی دستهایم گم میشود...
دختر سه کیلو و هشتصد گرمیمن!
با آن ده دانه انگشت پاهایت که شبیه دانههای انار، ریز و مرتب کنار هم ردیف شده اند
پا قدم خیر تو رتبه 13 کنکور ارشد بابا بود بعد از سه بار آزمون!
اما حالا که تو را دارم، دیگر میلی به دانشگاه تهران نمانده و همین فردوسی خودمان را انتخاب کردم،
دوست ندارم در رفت و آمد باشم و لحظات ناب نوزادی تو را از دست بدهم...
راستش اصلا طاقت دوری تو را ندارم
تو آرزوهایم را تغییر داده ای،
تو با همان قد 56 سانتی ات!
زیبای بابا
آهوی بابا
قربان آن مژههای بلندت بشوم
خیلی بیشتر از آنچه که دیگران فکر میکنند،
و خیلی بیشتر از آنچه که مادرت فکر میکند دوستت دارم دلارامم...
و چه خوب گفت مرحوم اصفهانی:
دل نیست هر آن دل که دلارام ندارد
بی روی دلارام، دل آرام ندارد... (1403/3/20)